«ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوري كه
ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شدهام و هفتة ديگر آزاد خواهم
شد؟ آيا ناخوش بودهام؟ يك سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس
ميكردم كاغذ و قلم ميخواستم به من نميدادند. هميشه پيش خودم گمان
ميكردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها كه خواهم
نوشت... ولي ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم
آوردند. چيزي كه آن قدر آرزو ميكردم، چيزي كه آن قدر انتظارش را
داشتم...! اما چه فايده ـ از ديروز تا حالا هرچه فكر ميكنم چيزي ندارم
كه بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا ميگيرد يا بازويم بيحس ميشود.
حالا كه دقت ميكنم مابين خطهاي درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيدهام
تنها چيزي كه خوانده ميشود اينست: «سه قطره خون.»
***
«آسمان
لاجوردي، باغچة سبز و گلهاي روي تپه باز شده، نسيم آرامي بوي گلها را
تا اينجا ميآورد. ولي چه فايده؟ من ديگر از چيزي نميتوانم كيف بكنم،
همه اينها براي شاعرها و بچهها و كساني كه تا آخر عمرشان بچه
ميمانند خوبست ـ يك سال است كه اينجا هستم، شبها تا صبح از صداي
گربه بيدارم، اين نالههاي ترسناك، اين حنجرة خراشيده كه جانم را به لب
رسانيده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسيون بيكردار...! چه
روزهاي دراز و ساعتهاي ترسناكي كه اينجا گذرانيدهام، با پيراهن و
شلوار زرد روزهاي تابستان در زيرزمين دور هم جمع ميشويم و در زمستان
كنار باغچه جلو آفتاب مينشينيم، يك سال است كه ميان اين مردمان عجيب و
غريب زندگي ميكنم. هيچ وجه اشتراكي بين ما نيست، من از زمين تا آسمان
با آنها فرق دارم - ولي نالهها، سكوتها، فحشها، گريهها و خندههاي
اين آدمها هميشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد.
***
«هنوز يك
ساعت ديگر مانده تا شاممان را بخوريم، از همان خوراكهاي چاپي: آش
ماست، شير برنج، چلو، نان و پنير، آن هم بقدر بخور و نمير، - حسن همة
آرزويش اينست يك ديگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد، وقت مرخصي او
كه برسد عوض كاغذ و قلم بايد برايش ديگ اشكنه بياورند. او هم يكي از
آدمهاي خوشبخت اينجاست، با آن قد كوتاه، خندة احمقانه، گردن كلفت،
سر طاس و دستهاي كمخته بسته براي ناوه كشي آفريده شده، همة ذرات تنش
گواهي ميدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار ميزند كه براي ناوه كشي
آفريده شده. اگر محمدعلي آنجا سر ناهار و شام نميايستاد حسن همة ماها
را به خدا رسانيده بود، ولي خود محمد علي هم مثل مردمان اين دنياست،
چون اينجا را هرچه ميخواهند بگويند ولي يك دنياي ديگرست وراي دنياي
مردمان معمولي. يك دكتر داريم كه قدرتي خدا چيزي سرش نميشود، من اگر
به جاي او بودم يك شب توي شام همه زهر ميريختم ميدادم بخورند، آنوقت
صبح توي باغ ميايستادم دستم را به كمر ميزدم، مردهها را كه ميبردند
تماشا ميكردم ـ اول كه مرا اينجا آوردند همين وسواس را داشتم كه
مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نميزدم تا اينكه محمد
علي از آن ميچشيد آنوقت ميخوردم، شبها هراسان از خواب ميپريدم، به
خيالم كه آمدهاند مرا بكشند. همة اينها چقدر دور و محو شده…! هميشه
همان آدمها، همان خوراكها ، همان اطاق آبي كه تا كمركش آن كبود
است.
« دو ماه پيش بود يك ديوانه را در آن زندان پائين حياط انداخته
بودند، با تيله شكسته شكم خودش را پاره كرد، رودههايش را بيرون كشيده
بود با آنها بازي ميكرد. ميگفتند او قصاب بوده، به شكم پاره كردن
عادت داشته. اما آن يكي ديگر كه با ناخن چشم خودش را تركانيده بود،
دستهايش را از پشت بسته بودند. فرياد ميكشيد و خون به چشمش خشك شده
بود. من ميدانم همة اينها زير سر ناظم است:
« مردمان اينجا همه
هم اينطور نيستند. خيلي از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند،
بدبخت خواهند شد. مثلاً اين صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار
ميخواست بگريزد، او را گرفتند. پيرزن است اما صورتش را گچ ديوار
ميمالد و گل شمعداني هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله
ميداند، اگر معالجه بشود و در آينه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از
همه تقي خودمان است كه ميخواست دنيا را زير و رو بكند و با آنكه
عقيدهاش اينست كه زن باعث بدبختي مردم شده و براي اصلاح دنيا هر چه زن
است بايد كشت، عاشق همين صغرا سلطان شده بود.
«همة اينها زير سر
ناظم خودمان است. او دست تمام ديوانهها را از پشت بسته، هميشه با آن
دماغ بزرگ و چشمهاي كوچك به شكل وافوريها ته باغ زير درخت كاج قدم
ميزند. گاهي خم ميشود پائين درخت را نگاه ميكند، هر كه او را ببيند
ميگويد چه آدم بيآزار بيچارهاي كه گير يك دسته ديوانه افتاده. اما
من او را ميشناسم. من ميدانم آنجا زير درخت سه قطره خون روي زمين
چكيده. يك قفس جلو پنجرهاش آويزان است، قفس خالي است، چون گربه قناريش
را گرفت، ولي او قفس را گذاشته تا گربهها به هواي قفس بيايند و آنها
را بكشد.
«ديروز بود دنبال يك گربة گل باقالي كرد: همينكه حيوان
از درخت كاج جلو پنجرهاش بالا رفت، به قراول دم در گفت حيوان را با
تير بزند. اين سه قطره خون مال گربه است، ولي از خودش كه بپرسند
ميگويد مال مرغ حق است.
« از همة اينها غريبتر رفيق و همسايهام
عباس است، دو هفته نيست كه او را آوردهاند، با من خيلي گرم گرفته،
خودش را پيغمبر و شاعر ميداند. ميگويد كه هر كاري، به خصوص پيغمبري،
بسته به بخت و طالع است.
هر كسي پيشانيش بلند باشد، اگر چيزي هم
بارش نباشد، كارش ميگيرد و اگر علامة دهر باشد و پيشاني نداشته باشد
به روز او ميافتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم ميداند. روي يك تخته
سيم كشيده به خيال خودش تار درست كرده و يك شعر هم گفته كه روزي هشت
بار برايم ميخواند. گويا براي همين شعر او را به اينجا آوردهاند،
شعر يا تصنيف غريبي گفته:
«دريغا كه بار دگر شام شد،
سراپاي گيتي سيه فام
شد،
همه خلق را گاه آرام شد،
مگر من، كه رنج و غمم شد
فزون.
جهان را نباشد خوشي در مزاج،
بجز مرگ نبود غمم را
علاج،
وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
چكيدهست بر خاك سه قطره خون
»
ديروز بود در باغ قدم ميزديم. عباس همين شعر را
ميخواند، يك زن و يك مرد و يك دختر جوان به ديدن او آمدند. تا حالا
پنج مرتبه است كه ميآيند. من آنها را ديده بودم و ميشناختم، دختر
جوان يك دسته گل آورده بود. آن دختر به من ميخنديد، پيدا بود كه مرا
دوست دارد، اصلاً به هواي من آمده بود، صورت آبلهروي عباس كه قشنگ
نيست، اما آن زن كه با دكتر حرف ميزد من ديدم عباس دختر جوان را كنار
كشيد و ماچ كرد.
***
«تا كنون نه كسي به ديدن من آمده و نه برايم
گل آوردهاند، يك سال است. آخرين بار سياوش بود كه به ديدنم آمد، سياوش
بهترين رفيق من بود. ما با هم همسايه بوديم، هر روز با هم به دارالفنون
ميرفتيم و با هم بر ميگشتيم و درسهايمان را با هم مذاكره ميكرديم
و در موقع تفريح من به سياوش تار مشق ميدادم. رخساره دختر عموي سياوش
هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما مي آمد. سياوش خيال داشت خواهر
رخساره را بگيرد. اتفاقاً يك ماه پيش از عقدكنانش زد و سياوش ناخوش شد.
من دو سه بار به احوالپرسيش رفتم ولي گفتند كه حكيم قدغن كرده كه با
او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم همين جواب را دادند. من هم پاپي
نشدم.
«خوب يادم است، نزديك امتحان بود، يك روز غروب كه به خانه
برگشتم، كتابهايم را با چند تا جزوة مدرسه روي ميز ريختم همين كه آمدم
لباسم را عوض بكنم صداي خالي شدن تير آمد. صداي آن بقدري نزديك بود كه
مرا متوحش كرد، چون خانة ما پشت خندق بود و شنيده بودم كه در نزديكي ما
دزد زده است. ششلول را از توي كشو ميز برداشتم و آمدم در حياط ، گوش
بزنگ ايستادم، بعد از پلكان روي بام رفتم ولي چيزي به نظرم نرسيد. وقتي
كه برميگشتم از آن بالا در خانة سياوش نگاه كردم، ديدم سياوش با
پيراهن و زير شلواري ميان حياط ايستاده. من با تعجب گفتم:«سياوش تو
هستي؟»
او مرا شناخت و گفت:
«بيا تو كسي خانهمان
نيست.»
«صداي تير را شنيدي؟»
«انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره
كرد كه بيا، و من با شتاب پايين رفتم و در خانهشان را زدم. خودش آمد
در را روي من باز كرد. همينطور كه سرش پائين بود و به زمين خيره نگاه
ميكرد پرسيد:«تو چرا به ديدن من نيامدي؟»
«من دو سه بار به احوال
پرسيت آمدم ولي گفتند كه دكتر اجازه نميدهد.»
«گمان ميكنند كه من
ناخوشم، ولي اشتباه ميكنند.»
دوباره پرسيدم:
«اين صداي تير را
شنيدي؟»
«بدون اينكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پاي درخت كاج و
چيزي را نشان داد. من از نزديك نگاه كردم، سه چكه خون تازه روي زمين
چكيده بود.
«بعد مرا برد در اطاق خودش، همة درها را بست، روي صندلي
نشستم، چراغ را روشن كرد و آمد روي صندلي مقابل من كنار ميز نشست. اطاق
او ساده، آبي رنگ و كمركش ديوار كبود بود. كنار اطاق يك تار گذاشته
بود. چند جلد كتاب و جزوة مدرسه هم روي ميز ريخته بود. بعد سياوش دست
كرد از كشو ميز يك ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلولهاي قديمي
دسته صدفي بود، آن را در جيب شلوارش گذاشت و گفت:«من يك گربة ماده
داشتم، اسمش نازي بود. شايد آن را ديده بودي، از اين گربههاي معمولي
گل باقالي بود. با دو تا چشم درشت مثل چشمهاي سرمه كشيده. روي پشتش
نقش و نگارهاي مرتب بود مثل اينكه روي كاغذ آب خشك كن فولادي جوهر
ريخته باشند و بعد آن را از ميان تا كرده باشند. روزها كه از مدرسه
برميگشتم نازي جلو ميدويد، ميو ميو ميكرد، خودش را به من ميماليد،
وقتي كه مينشستم از سر و كولم بالا مي رفت، پوزهاش را به صورتم
ميزد، با زبان زبرش پيشانيم را ميليسيد و اصرار داشت كه او را ببوسم.
گويا گربة ماده مكارتر و مهربانتر و حساستر از گربة نر است. نازي از
من گذشته با آشپز ميانهاش از همه بهتر بود، چون خوراكها از پيش او در
ميآمد، ولي از گيسسفيد خانه، كه كيابيا بود و نماز ميخواند و از موي
گربه پرهيز ميكرد، دوري ميجست. لابد نازي پيش خودش خيال ميكرد كه
آدمها زرنگتر از گربهها هستند و همة خوراكيهاي خوشمزه و جاهاي گرم
و نرم را براي خودشان احتكار كردهاند و گربهها بايد آنقدر چاپلوسي
بكنند و تملق بگويند تا بتوانند با آنها شركت بكنند.
« تنها وقتي
احساسات طبيعي نازي بيدار ميشد و بجوش مي آمد كه سر خروس خونالودي به
چنگش ميافتاد و او را به يك جانور درنده تبديل ميكرد. چشمهاي او
درشتتر ميشد و برق ميزد، چنگالهايش از توي غلاف در ميآمد و هر كس
را كه به او نزديك ميشد با خرخرهاي طولاني تهديد ميكرد. بعد، مثل
چيزي كه خودش را فريب بدهد، بازي در ميآورد. چون با همة قوة تصور خودش
كلة خروس را جانور زنده گمان ميكرد، دست زير آن ميزد، براق ميشد،
خودش را پنهان ميكرد، در كمين مينشست، دوباره حمله ميكرد و تمام
زبردستي و چالاكي نژاد خودش را با جستوخيز و جنگ و گريزهاي پيدرپي
آشكار مينمود. بعد از آنكه از نمايش خسته ميشد، كلة خونالود را با
اشتهاي هر چه تمامتر ميخورد و تا چند دقيقه بعد دنبال باقي آن ميگشت
و تا يكي دو ساعت تمدن مصنوعي خود را فراموش ميكرد، نه نزديك كسي
ميآمد، نه ناز ميكرد و نه تملق ميگفت.
« در همان حالي كه نازي
اظهار دوستي ميكرد، وحشي و تودار بود و اسرار زندگي خودش را فاش
نميكرد، خانة ما را مال خودش ميدانست، و اگر گربة غريبه گذارش به
آنجا ميافتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صداي فيف، تغير و نالههاي
دنبالهدار شنيده ميشد.
« صدايي كه نازي براي خبر كردن ناهار
ميداد با صداي موقع لوس شدنش فرق داشت. نعرهاي كه از گرسنگي ميكشيد
با فريادهايي كه در كشمكشها ميزد و مرنو مرنويي كه موقع مستيش راه
ميانداخت همه با هم توفير داشت. و آهنگ آنها تغيير ميكرد: اولي
فرياد جگرخراش، دومي فرياد از روي بغض و كينه، سومي يك نالة دردناك بود
كه از روي احتياج طبيعت ميكشيد، تا به سوي جفت خودش برود. ولي
نگاههاي نازي از همه چيز پرمعنيتر بود و گاهي احساسات آدمي را نشان
ميداد، بهطوري كه انسان بياختيار از خودش ميپرسيد: در پس اين كلة
پشمآلود، پشت اين چشمهاي سبز مرموز چه فكرهايي و چه احساساتي موج
ميزند!
« پارسال بهار بود كه آن پيشآمد هولناك رخ داد. ميداني در
اين موسم همة جانوران مست ميشوند و به تك و دو ميافتند، مثل اينست كه
باد بهاري يك شور ديوانگي در همة جنبندگان ميدمد. نازي ما هم براي
اولين بار شور عشق به كلهاش زد و با لرزهاي كه همة تن او را به تكان
ميانداخت، نالههاي غمانگيز ميكشيد. گربههاي نر نالههايش را
شنيدند و از اطراف او را استقبال كردند. پس از جنگها و كشمكشها نازي
يكي از آنها را كه از همه پرزورتر و صدايش رساتر بود به همسري خودش
انتخاب كرد. در عشق ورزي جانوران بوي مخصوص آنها خيلي اهميت دارد براي
همين است كه گربههاي لوس خانگي و پاكيزه در نزد مادة خودشان جلوهاي
ندارند. برعكس گربههاي روي تيغهي ديوارها، گربههاي دزد لاغر ولگرد و
گرسنه كه پوست آنها بوي اصلي نژادشان را ميدهد طرف توجه مادة خودشان
هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازي و جفتش عشق خودشان را به آواز
بلند ميخواندند. تن نرم و نازك نازي كش و واكش ميآمد، در صورتيكه تن
ديگري مانند كمان خميده ميشد و نالههاي شادي ميكردند. تا سفيدة صبح
اين كار مداومت داشت. آنوقت نازي با موهاي ژوليده، خسته و كوفته اما
خوشبخت وارد اطاق ميشد.
«شبها از دست عشقبازي نازي خوابم
نميبرد، آخرش از جا در رفتم، يك روز جلو همين پنجره كار ميكردم. عاشق
و معشوق را ديدم كه در باغچه ميخراميدند. من با همين ششلول كه ديدي،
در سه قدمي نشان رفتم. ششلول خالي شد و گلوله به جفت نازي گرفت. گويا
كمرش شكست، يك جست بلند برداشت و بدون اينكه صدا بدهد يا ناله بكشد از
دالان گريخت و جلو چينة ديوار باغ افتاد و مرد.
« تمام خط سير او
لكههاي خون چكيده بود. نازي مدتي دنبال او گشت تا رد پايش را پيدا
كرد، خونش را بوييده و راست سر كشتة او رفت. دو شب و دو روز پاي مردة
او كشيك داد. گاهي با دستش او را لمس ميكرد، مثل اينكه به او
ميگفت:«بيدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازي خوابيدهي، چرا
تكان نميخوري؟ پاشو ، پاشو!» چون نازي مردن سرش نميشد و نميدانست كه
عاشقش مرده است.
«فرداي آن روز نازي با نعش جفتش گم شد. هرجا را
گشتم، از هر كس سراغ او را گرفتم بيهوده بود. آيا نازي از من قهر كرد،
آيا مرد، آيا پي عشقبازي خودش رفت، پس مردة آن ديگري چه شد؟
«يك
شب صداي مرنو مرنو همان گربة نر را شنيدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به
همچنين، ولي صبح صدايش ميبريد. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر
هوائي به همين درخت كاج جلو پنجرهام خالي كردم. چون برق چشمهايش در
تاريكي پيدا بود نالة طويلي كشيد و صدايش بريد. صبح پايين درخت سه قطره
خون چكيده بود. از آن شب تا حالا هر شب ميآيد و با همان صدا ناله
ميكشد. آنهاي ديگر خوابشان سنگين است نميشنوند. هر چه به آنها
ميگويم به من ميخندند ولي من ميدانم، مطمئنم كه اين صداي همان گربه
است كه كشتهام. از آن شب تاكنون خواب به چشمم نيامده، هرجا ميروم، هر
اطاقي ميخوابم، تمام شب اين گربة بيانصاف با حنجرة ترسناكش ناله
ميكشد و جفت خودش را صدا ميزند.
امروز كه خانه خلوت بود آمدم
همانجايي كه گربه هر شب مينشيند و فرياد ميزند نشانه رفتم، چون از
برق چشمهايش در تاريكي ميدانستم كه كجا مينشيند. تير كه خالي شد
صداي نالهي گربه را شنيدم و سه قطره خون از آن بالا چكيد. تو كه به
چشم خودت ديدي، تو كه شاهد من هستي؟
«در اين وقت در اطاق باز شد
رخساره و مادرش وارد شدند.
رخساره يك دسته گل در دست داشت. من بلند
شدم سلام كردم ولي سياوش با لبخند گفت:«البته آقاي ميرزا احمد خان را
شما بهتر از من ميشناسيد، لازم به معرفي نيست، ايشان شهادت ميدهند كه
سه قطره خون را به چشم خودشان در پاي درخت كاج ديدهاند.
«بله من
ديدهام.»
« ولي سياوش جلو آمد قهقه خنديد، دست كرد از جيبم ششلول
مرا در آورد روي ميز گذاشت و گفت:«ميدانيد ميرزا احمد خان نه فقط خوب
تار ميزند و خوب شعر ميگويد، بلكه شكارچي قابلي هم هست، خيلي خوب
نشان ميزند.
«بعد به من اشاره كرد، من هم بلند شدم و گفتم:«بله
امروز عصر آمدم كه جزوة مدرسه از سياوش بگيرم، براي تفريح مدتي به درخت
كاج نشانه زديم، ولي آن سه قطره خون مال گربه نيست مال مرغ حق است.
ميدانيد كه مرغ حق سه گندم از مال صغير خورده و هر شب آنقدر ناله
ميكشد تا سه قطره خون از گلويش بچكد، و يا اينكه گربهاي قناري
همسايه را گرفته بوده و او را با تير زدهاند و از اينجا گذشته است،
حالا صبر كنيد تصنيف تازهاي كه درآوردهام بخوانم ، تار را برداشتم و
آواز را با ساز جور كرده اين اشعار را خواندم:
«دريغا كه بار دگر شام شد،
سراپاي گيتي سيه فام
شد،
همه خلق را گاه آرام شد،
مگر من، كه رنج و غمم شد
فزون.
جهان را نباشد خوشي در مزاج،
بجز مرگ نبود غمم را
علاج،
وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
چكيدهست بر خاك سه قطره
خون»
«به اينجا كه رسيد مادر رخساره با تغير از اطاق
بيرون رفت، رخساره ابروهايش را بالا كشيد و گفت:«اين ديوانه است.» بعد
دست سياوش را گرفت و هر دو قهقه خنديدند و از در بيرون رفتند و در را
برويم بستند.
«در حياط كه رسيدند زير فانوس من از پشت شيشة پنجره
آنها را ديدم كه يكديگر را در آغوش كشيدند و بوسيدند.»